قصه عشق
میخوام که، قصه بگم، یکی بود یکی نبود
دستای خسته ی من ، تو دستای گرم تو بود
قصه ای از دل پاک ، دولب ناز تو و چشم ِ سیه
قصه از شاه و پری زاد و رخی مانند مه
قصه ای ساده چنان ساده که در قعر زمان
نشنیده است کسی ساده تری قصه ، زِ آن
یک دلی دور تر از ماه ِ فتاده در چاه
دیگری همچو همان تاج ِ پُر از، زُمرُدِ شاه
یک نفر روی زمین غرق تماشای ماه
میکشد دم به دم از سینه ی پر خونش ، آه
یک نفر نه ! که خود ماه از آن سمت بلند
می دهد تاب به نور رخ خود همچو کمند
فاصله ! حرف نخستین شب ِ این قصه
اسمان خیس ترین جاده ی این هر دودل پرغصه
یکی بود یکی نبود ،زیر گنبد کبود
دل من بود ، که از بودِ تو بود
دل تو ناز ترین ماه ِ شب ِ بیداران
یا همان حس رهایی ، به زیر باران
فاصله هست ولی ، نیست چنان دشواری
به یقینم که شب و روز چو من بیداری
عشقِ رؤیایی ، ما خواب نمی داند چیست
قلب ِ تابنده ی ِ ما تاب نمی داند چیست
نه دروغ است که دوری ز ِ برم ای گل ناز
اولینی ،چو وضو ساختنی بهر نماز
قصه کوتاه کنم باز شب تار رسید
مژده ای دل که دگر یار وفادار رسید
واژه هم با قلمم دست به گریبان شده است
حتم دارم موسم عید یتیمان شده است
واژه کم میاورد وقتی دل از عشق تو گفت
دل سرمست ببین طفل شد و دامن تو باز بخفت