شهید
حال دل زار و پریشان می شود
جام می لبریز ِاز یاد شهیدان میشود
تا قلم بر پا قیامی می کند
دل هوای یار گمنامی کند
قصه ها با خون خود جاری کند
طفل دل را غرق در زاری کند
قصه ام با غصه ای دمساز شد
درس عشق و عاشقی آغاز
قصه از سرلشکران بی ریا
بر لبان خشکشان نام خدا
از بسیجی های بی نام و نشان
در ره حق سر به دار و جانفشان
از همانهایی که خاکی پوش عشق
در ره معبودشان ، می نوش عشق
از همانهایی که خاک این دیار
سجده گه بود و بر ،ایشان افتخار
از همان نام آواران بی پلاک
از دلاور مردمان سینه چاک
از شب پرشور حمله از نماز
بغض های در گلو خفته به ناز
از پرستوها و پرواز شهید
در اسارت گشته جانباز ِ شهید
کودکی دیدم که از بابای خود
قاب عکسی دارد و رویای خود
دختری که پیرو راه پدر
بهر عفت چادرش را کرده سر
او بسیجی زاده ی سحر بسیج
می سراید بی بدیل شعر بسیج
روز عقدش این غزل را می سرود
باکری در لحظه ی عقدش نبود
(عاقد دوباره گفت: «وکیلم؟...» پدر نبود !
ای کاش در جهان ره و رسم سفر نبود
گفتند: رفته گل.... نه... گلیگم... دلش گرفت
یعنی که از اجازة بابا خبر نبود
"بیست و هشت " بهار منتظرش بود و برنگشت
آن فصلهای سرد که بی دردسر نبود
ای کاش نامه یا خبری، عطر چفیهای
رؤیای دخترانة او بیشتر نبود
عکس پدر، مقابل آیینه، شمعدان
آن روز دور سفره، جز چشمِ تر نبود
عاقد دوباره گفت: وکیلم؟... دلش شکست
یعنی به قاب عکس امیدی دگر نبود
او گفت: با اجازة بابا... بله... بله
مردی که غیر آینهای شعلهور نبود!(
پی نوشت : غزل پایانی از سروده های دختر شهید باکری است که روز عقدشون سرودن
روح شهدا شاد