بی توبودن
بی تو بودن
بی تو بودن چیزی شبیه فاجعه است
چیزی شبیه نیستی ،
با این تفاوت که مجبوری بار سنگین جسم بی روح خویش رو به گرده بکشی و نفسهای سنگیت رو بشماری به امید پایان یافتن .
بی تو بودن چیزی شبیه یخ زدگی دریای احساسه اما نه یخی که با افتاب مطبوع بهار بشکنه یا حتی شعله خورشید تابستانی بهش اثر کنه
خود خود عصر یخبندانه بی تو بودن .
بی تو بودن چیزی شبیه شکستن شاخه های درخت توی هجوم طوفانه شبیه ریشه کن شدن ساقه ها .
بی تو بودن چیزی شبیه سکوت مردابه یه مرداب سرد و راکد .مردابی که حتی جهش هزاران قورباغه هم آرامشش رو به هم نمی زنه و نمی تونی توش یه موج هیجان پیدا کنی
بی تو بودن خیلی ویران کننده است
مثل همه زلزله هایی که هر از گاهی یه گوشه ای از این گرد مدور رو می لرزونه و همه چی رو زیر و رو میکنه
بی تو بودن شبیه همه اینهاست و خیلی شبیه فراتر از اینها ولی بی تو بودن این گونه نیست
بی تو بودن رو بخوام توصیف کنم
فقط میتونم بگم
بی توبودن شبیه بی تو بودنه