سفارش تبلیغ
صبا ویژن

har an che az del barayad

گرگ

    نظر

گرگ

گفت دانایى که گرگى خیره سر

هست پنهان در نهاد هر بشر

لاجرم جارى است پیکارى بزرگ

روز و شب مابین این انسان و گرگ

زور بازو چاره این گرگ نیست

صاحب اندیشه داند چاره چیست

اى بسا انسان رنجور و پریش

سخت پیچیده گلوى گرگ خویش

اى بسا زور آفرین مردِ دلیر

مانده در چنگال گرگ خود اسیر

هرکه گرگش را دراندازد به خاک

رفته رفته مى‌شود انسان پاک

هرکه با گرگش مدارا مى‌کند

خلق و خوى گرگ پیدا مى‌کند

هرکه از گرگش خورد دائم شکست

گرچه انسان مى‌نماید ، گرگ هست

در جوانى جان گرگت را بگیر

واى اگر این گرگ گردد با تو پیر

روز پیرى گر که باشى همچو شیر

ناتوانى در مصاف گرگ پیر

اینکه مردم یکدگر را مى‌درند

گرگهاشان رهنما و رهبرند

اینکه انسان هست این سان دردمند

گرگها فرمان روایى مى‌کنند

این ستمکاران که با هم همرهند

گرگهاشان آشنایان همند

گرگها همراه و انسانها غریب

با که باید گفت این حال عجیب

فریدون مشیری- دفتر شعردیار آشتی

 


شام غریبان

    نظر

باز هم حالم پریشان میشود

چشم هایم غرق باران میشود

باز هم از قافله جا مانده ام

چشم گریان ، غرق دریا مانده ام

باز هم شام غریبان میشود

موسم اشک یتیمان میشود

داغ جانسوزی به دل افتاده باز

گویم از دردانه ای معصوم و ناز

دختری کوچک به کُنج خانه ای

در فراق مادر فرزانه ای

گریه سر داده چنان ابر بهار

گم شده همچون منش صبر و قرار

درمیان هق هق جانسوز باز

نام مادر می بَرد با صد نیاز

بین چگونه غرقِ حیرت مانده است

گوییا صد دفتر غم خوانده است

موی خود را چون پریشان میکند

سیل اشکی سوی دامان میکند

معجر مادر نهاده پیش روی

با زبان کودکانه قصه گوی

هر کجایی یوسفش را جستجو

میکند با مادر خود گفتگو

ای چراغ خانه مولا علی

ای یگانه یاور بابا علی

ای خموشی برگزیده شمع ما

رفتن تو قامتم را کرده تا

خیز از جای و سرم را شانه زن

یک سری امشب بر این میخانه زن

بین که بابایم به کُنجی رفته است

چاه هم از ناله هایش خسته است

در فراقت همچو شمعی سوخته

چهره ی بابا شده افروخته

ناله ها سر میدهد از جان پدر

میکند وقتی نظر بر میخ در

می هراسم از سکوت خانه باز

با که گویم بعد از این راز و نیاز

می هراسم از همان پیراهنی

که امانت داده ای بر چون منی

حرف آخر را بگویم وسلام ؟

می هراسم از خرابه های شام

 

فرود 


مظلومه ی علی

شهادت حضرت زهرای اطهر را بهمحضر ولی عصر (عج) و تمام شیعیان جهان تسلیت عرض میکنیم

فاطمه دخت رسول منجلیست

همسر شیر خدا مولا علیست

مادر صد چشمه سار و جویبار

روز محشر عاشقان را سایه سار

فاطمه تنها پناه حیدراست

زور بازوی علی در خیبر است

دامن پاکی که نامش کوثر است

مصطفی را هم شنیدم مادر است

فاطمه فخر زمین است و زمان

افتخار این جهان و ان جهان

فاطمه سرچشمه مهر و وفا

شـــــــــاهدایثار روز کربالا 


امان از دنیای ما

    نظر

موهای حسنک دیگر مثل پشم گوسفند نیست 

 چون او به موهای خود گلت میزند دیروز که حسنک با کبری چت میکرد

 کبری گفت که تصمیم بزرگی گرفته است

 کبری تصمیم داشت حسنک را رها کند و دیگر با او چت نکند 

 چون او با پتروس چت میکرد

 پتروس همیشه پای کامپیوتر نشسته بود و چت میکرد

پتروس دید که سد سوراخ شده اما انگشت او درد میکرد چون زیاد چت کرده بود

 پتروس نمیدانست سد تا لحظاتی دیگر میشکند

 پتروس در حال چت کردن غرق شد .

 برای مراسم دفن اوکبری تصمیم گرفت با قطار به آن سرزمین برود اما کوه روی ریل ریزش کرده بود

ریزعلی دید که کوه ریزش کرده اما حوصله نداشت

 ریزعلی سردش بود و دلش نمیخواست لباسش را در بیاورد

 ریزعلی  چراغ قوه داشت اما حوصله دردسر نداشت قطار با کوه بر خورد کرد و منفجر شد

 کبری و تمام مسافران قطار مردند اما ریزعلی بدون توجه به خانه رفت

خانه ریزعلی مثل همیشه سوت و کور بود

 کوکب همسر ریزعلی مدتهاست مهمان نا خوانده ندارد

او حتی مهمان خوانده هم ندارد او حوصله مهمان ندارد او پول ندارد تا  شکم مهمانانش را سیر کند

 او در خانه تخم مرغ و پنیر دارد اما گوشت ندارد

او کلاس بالایی  دارد او فامیلهای پولدار دارد

 او اخرین باری که گوشت قرمز خرید چوپان دروغگو به او گوشت خر فروخت

اما او از چوپان دروغگو گله ندارد چون دنیای ما خیلی چوپان دروغگو دارد

به همین دلیل  است که در کتاب دبستان ما دیگر ان داستان قشنگ وجود ندارد


قصه عشق

میخوام که، قصه بگم، یکی بود یکی نبود

دستای خسته ی من ، تو دستای گرم تو بود

قصه ای از دل پاک ، دولب ناز تو و چشم ِ سیه

قصه از شاه و پری زاد و رخی مانند مه

قصه ای ساده چنان ساده که در قعر زمان

نشنیده است کسی ساده تری قصه ، زِ آن

یک دلی دور تر از ماه ِ فتاده در چاه

دیگری همچو همان تاج ِ پُر از، زُمرُدِ شاه  

یک نفر روی زمین غرق تماشای ماه

میکشد دم به دم از سینه ی پر خونش ، آه

 یک نفر نه ! که خود ماه از آن سمت بلند

می دهد تاب به نور رخ خود همچو کمند

فاصله ! حرف نخستین شب ِ این قصه

اسمان خیس ترین جاده ی این هر دودل پرغصه

یکی بود یکی نبود ،زیر گنبد کبود

دل من بود ، که از بودِ تو بود

دل تو ناز ترین ماه ِ شب ِ بیداران

یا همان حس رهایی ، به زیر باران

فاصله هست ولی ، نیست چنان دشواری

به یقینم که شب و روز چو من بیداری

عشقِ رؤیایی ، ما خواب نمی داند چیست

قلب ِ تابنده ی ِ ما تاب نمی داند چیست

نه دروغ است که دوری  ز ِ برم ای گل ناز

اولینی ،چو وضو ساختنی بهر نماز

قصه کوتاه کنم باز شب تار رسید

مژده ای دل که دگر یار وفادار رسید

واژه هم با قلمم دست به گریبان شده است

حتم دارم موسم عید یتیمان شده است

واژه کم میاورد وقتی دل از عشق تو گفت

دل سرمست ببین طفل شد و دامن تو باز بخفت

 


زندگی

هی فلانی !

زندگی زیبا نیست ؟

زندگی بازی زیبایِ لب و جام و سبوی ِ پُر ِ می 

یا که آواز بلندی از قناری در قفس 

زندگی شرح دعای سحر مرغ غزلخوان چمن 

یا که عطر گل مریم ، گل یاس 

گل شب بوی شکفته در باغ 

و نهالی که نشسته شاداب 

به کنار جوی آبی جاری 

زندگی صورت ماه است ، که افتاده در آب 

قطره اشکی که زچشم گل نرگس جاریست 

زندگی رقص نی ای است در نیزار 

انتظاری که زچشمت جاری است 

تا به اعماق دل قاصدکی آواره 

زندگی بوم بزرگی است سه بعدی 

و تو نقاش و سراینده ی این قصه ی شیرین 

روی یک پالتی از جنس بلور 

همه رنگیست مهیا

همه ابزار جهان در کف توست 

تا که نقاشی خود را بکشی 

زندگی نقش و نگاری است که با دست تو در سایه ی این سقف کبود 

به دل خاکی این گرد مدور ثبت است 

تو بخواهی شیرین 

تو بخواهی تلخ است 

*******

نوروز باستانی بر همه ایرانیان همایون باد 

امیدهایتان نو 

دل هایتان پر از شادی باد 

سال نو مبارک